* آوای شاپرک ها *

* آوای شاپرک ها *

سلام به شما دوستان خوبم ، به وبلاگ آبجی صبا ( وب خودتون ) خوش اومدین .
* آوای شاپرک ها *

* آوای شاپرک ها *

سلام به شما دوستان خوبم ، به وبلاگ آبجی صبا ( وب خودتون ) خوش اومدین .

کارمند تازه وارد و مدیر اجرایی

مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چندملیتی درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد: «یک فنجان قهوه برای من بیاورید.»

صدایی از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دونی با کی داری حرف می زنی؟»

کارمند تازه وارد گفت: «نه»

صدای آن طرف گفت: «من مدیر اجرایی شرکت هستم، ابله.»

مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: «و تو میدانی با کی حرف میزنی، بیچاره.»

مدیر اجرایی گفت: «نه»

کارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سریع گوشی را گذاشت .

داستان گربه و کاسه

عتیقه فروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد. دید کاسه ای نفیس و قدیمی دارد که در گوشه ای افتاده و گربه در آن آب میخورد. دید اگر قیمت کاسه را بپرسد رعیت ملتفت مطلب میشود و قیمت گرانی بر آن می نهد. لذا گفت: عموجان چه گربه قشنگی داری آیا حاضری آن را به من بفروشی؟ رعیت گفت: چند می خری؟ گفت: یک درهم. رعیت گربه را گرفت و به دست عتیقه فروش داد و گفت: خیرش را ببینی. عتیقه فروش پیش از خروج از خانه با خونسردی گفت: عموجان این گربه ممکن است در راه تشنه اش شود بهتر است کاسه آب را هم به من بفروشی. رعیت گفت: قربان من به این وسیله تا به حال پنج گربه فروخته ام. کاسه فروشی نیست :)

افسوس ...

روز تقسیم هستی بود ، هر کس پیش می آمد و چیزی طلب می کرد ... 
کوه پیش آمد و از خدا استواری طلب کرد ، دریا موجهای نا آرامش را طلبید و گل زیبایی را از او تمنا کرد و خورشید گرمای جان بخش طلب کرد و...
و در آخر انسان پیش آمد و از خداوند فقط یک قلب کوچک طلبید
قلبی کوچک اما به استواری کوه
قلبی کوچک اما نا آرام چون دریا
قلبی کوچک اما لطیف چون گلبرگ های گل سرخ
قلبی سوزان از آتش محبت چون خورشید
و قلبی کوچک اما آنقدر بزرگ که وقتی عاشق می شود می توان خدا را در آن جا داد

و چه آسان حرمت این های کوچک شکسته میشود .....
افسوس و صد افسوس ...

داستان آموزنده 2 ، میخ و دیوار

پسر بچه ای بود که اخلاق خوبی نداشت و همه اطرافیان از این رفتار او خسته شده بودند ، روزی پدرش او را صدا کرد وگفت پسرم دلم می خواهد کاری برایم انجام دهی ، پسر گفت باشه ، پدر او را به اتاقی برد و جعبه میخی به دستش داد و گفت پسرم از تو می خواهم که هر بار که عصبانی شدی میخی بر روی این دیوار بکوبی .
روز اول پسر بچه 37 میخ به دیوار کوبید . طی چند هفته بعد ؛ همان طور که یاد می گرفت چگونه عصبانیتش را کنترل کند تعداد میخهای کوبیده شده به دیوار کمتر میشد .

او فهمید که کنترل عصبانیتش آسانتر از کوبیدن میخها بر دیوار است .
به پدرش گفت و پدر نیز پیشنهاد داد هر روز که می تواند عصبانیتش را کنترل کند ، یکی از میخها را از دیوار بیرون آورد.
روزها گذشت و پسرک بالاخره توانست به پدرش بگوید که تمام میخها را از دیوار بیرون آورده است ، پدر دست پسرک را گرفت و به کنار دیوار برد و گفت : پسرم تو کار خوبی انجام دادی اما به سوراخهای دیوار نگاه کن ، دیوار هرگز مثل گذشته نمی شود ، وقتی تو در هنگام عصبانیت حرفی را میزنی ؛ آن حرف ها چنین آثاری را در دل کسانی که دلشونو شکستی به جای می گذارند که متاسفانه جای بعضی از اونها هرگز با عذر خواهی پر نمیشه . 

ما چطور ؟ هیچ تا حالا فکر کردیم چقدر از این میخها در دیوار دل دیگران فرو کردیم؟ بیایم از خدا بخواهیم که به ما انقدر مهربانی و گذشت بدهد تا هر گز در دیوار دل دیگران میخی فرو نکنیم.

عملکرد تحسین برانگیز لورا در برابر روبرت بی وفا

دختر جوانی از مکزیک برای یک مأموریت اداری چند ماهه ، به آرژانتین منتقل می شود ، پس از دو ماه ، نامه ای از نامزد مکزیکی خود ، دریافت می کند با این مضمون : " لورای عزیز ، متأسفانه دیگر نمی توانم به این رابطه از راه دور ادامه بدهم من را ببخش و عکسی که به تو داده بودم را برایم پس بفرست."

دختر جوان رنجیده خاطر از رفتار فرد ، از همه همکاران و دوستانش می خواهد که عکسی از نامزد ، برادر ، پسرعمو ، پسردایی و ... خودشان به او قرض بدهند و همه آن عکس ها را که 56 تا بودند با عکس روبرت، نامزد بی وفایش ، در یک پاکت گذاشته و همراه با یادداشتی برایش پست می کند ، به این مضمون " روبرت عزیز ، مرا ببخش ، اما هر چه فکر کردم قیافه تو را به یاد نیاوردم ، لطفا" عکس خودت را از میان عکس های توی پاکت جدا کن و بقیه را به من برگردان."

خدا گوید ...

 

خدا گوید تو ای زیباتر از خورشید زیبایم

تو ای والا ترین مهمان دنیایم

بدان آغوش من باز است

شروع کن؛ یک قدم با تو

تمام گام های مانده ات با من

داستان آموزنده 1

مرد در حال تمیز کردن اتومبیل تازه خود بود که متوجه شد پسر ۵ ساله اش تکه سنگی برداشته و بر وری ماشین خط می اندازد.

مرد با عصبانیت دست کودک را گرفت و چندین مرتبه ضربات محکمی بر دستان کودک زد بدون اینکه متوجه آچاری که در دستش بود شود

در بیمارستان کودک به دلیل شکستگی های فراوان انگشتان دست خود را از دست داد .

وقتی کودک پدرخود را دید، با چشمانی آکنده از درد از او پرسید: پدر انگشتان من کی دوباره رشد می کنند؟

مرد بسیار عاجز و ناتوان شده بود و نمی توانست سخنی بگوید ، به سمت ماشین خود بازگشت و شروع کرد به لگد مال کردن ماشین.

و با این عمل کل ماشین را از بین برد و ناگهان چشمش به خراشیدگی که کودک ایجاد کرده بود خورد که نوشته بود : دوستت دارم پدر !

نتیجه : عصبانیت و عشق محدودیتی ندارند.

در نوبتی دوباره دلت را مرور کن ...

در نوبتی دوباره دلت را مرور کن

از غم به هر بهانه ی ممکن عبور کن

گیرم تمام راه تو مسدود شد ، بگرد

یک آسمان تازه و یک جاده جور کن

هرچه خدا بخواهد .......

سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی می‌کرد که وزیری داشت. وزیر همواره می‌گفت: هر اتفاقی که رخ می‌دهد به صلاح ماست. روزی پادشاه برای پوست کندن میوه کارد تیزی طلب کرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید، وزیر که در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایی که رخ می‌دهد در جهت خیر و صلاح شماست!

پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانی کردن وزیر را داد. چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شکار به نزدیکی جنگلی رفتند. پادشاه در حالی که مشغول اسب سواری بود راه را گم کرد و وارد جنگل انبوهی شد و از ملازمان خود دور افتاد، در حالی که پادشاه به دنبال راه بازگشت بود به محل سکونت قبیله‌هایی رسید که مردم آن در حال تدارک مراسم قربانی برای خدایانشان بودند، زمانی که مردم پادشاه خوش سیما را دیدند خوشحال شدند زیرا تصور کردند وی بهترین قربانی برای تقدیم به خدای آنهاست!

آنها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود بستند تا وی را بکشند، اما ناگهان یکی از مردان قبیله فریاد کشید: چگونه می‌توانید این مرد را برای قربانی کردن انتخاب کنید در حالی که وی بدنی ناقص دارد، به انگشت او نگاه کنید! به همین دلیل وی را قربانی نکردند و آزاد شد.

پادشاه که به قصر رسید وزیر را فراخواند و گفت: اکنون فهمیدم منظور تو از اینکه می‌گفتی هر چه رخ می‌دهد به صلاح شماست چه بوده زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگی‌ام نجات یابد اما در مورد تو چی؟ تو به زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت؟! وزیر پاسخ داد: پادشاه عزیز مگر نمی‌بینید، اگر من به زندان نمی‌افتادم مانند همیشه در جنگل به همراه شما بودم در آنجا زمانی که شما را قربانی نکردند مردم قبیله مرا برای قربانی کردن انتخاب می‌کردند، بنابراین می‌بینید که حبس شدن نیز برای من مفید بود!

زیباترین عکس ...

زیباترین عکس ها در اتاق های تاریک ظاهر می ‏شوند؛
پس هر موقع در قسمتی تاریک از زندگی قرار گرفتی،
بدان که خدا می‏ خواهد تصویری زیبا از تو بسازد.

 

45 دستور العمل شگفت انگیز برای زندگی ...

۱٫ همیشه به مردم بیش از انتظاراتشان ببخشید و اینکار را با روی خوش انجام دهید.

۲٫ شعر مورد علاقه تان را از بر کنید.

۳٫ هر آنچه که می شنوید را باور نکنید، همه دارایی تان را خرج نکنید و هر چقدر که می خواهید نخوابید.

۴٫ وقتی به کسی میگویید “دوستت دارم” واقعاً داشته باشید.

ادامه مطلب ...

زندگی یک نعمت است ....

در سیستم آموزشی ما از همان کودکی به ما آموخته اند

که رمز خوشبختی "موفقیت" است نه "شاد" بودن!

امروز به این جمله «جان لنون» برخوردم که شرح حال ماست. شما چه فکر میکنید؟

"......زمانی که به مدرسه رفتم از من پرسیدند: که وقتی

بزرگ شدی میخواهی چه کاره بشوی. من پاسخ دادم

"خوشحال."

آنها به من گفتند که مفهوم پرسش را متوجه نشدم و من

به آنها گفتم این شما هستید که مفهوم زندگی را متوجه

نشدید."

زندگی ، یک نعمت است.

از آن لذّت ببرید.

آنرا جشن بگیرید،

زندگانی : یک گذر است :)

بهترین مکان ...

ارزشمندترین مکانهایی که در دنیا میتوان حضور داشت : 

در فکر کسی  ... 

در دعای کسی و 

در قلب کسی ... 

 

مانا باشید.

حسرت واسه داشته هایی که یه روز متوجه میشیم قدرشونو ندونستیم

بعضی وقتا آدما الماسی تو دست دارند

بعد چشمشون به یه گردو می افته

دولا میشن تا گردو رو بردارن

الماسه میفته تو شیب زمین

قل می خوره و توعمق چاهی فرو میره

میدونی چی میمونه؟

یه آدم .... یه دهن باز، یه گردوی پوک و یه دنیا حسرت...........

* دوستت دارم *

زن و شوهر جوانی سوار بر موتور سیکلت در دل شب می راندند.

آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند...

زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم.

مرد جوان: نه، این جوری خیلی بهتره!

زن جوان: عزیزم خواهش میکنم، من خیلی می ترسم.

مرد جوان: خوب، اول باید بگی دوستم داری.

زن جوان: دوستت دارم؛ حالا می شه یواش تر برونی؟

مرد جوان: مرا محکم بگیر.

زن جوان: خوب، حالا می شه یواش تر برونی؟

مرد جوان: باشه، به شرط اینکه کلاه کاسکت منو بر داری و روی سرت بذاری؛ آخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه!

....

روز بعد روزنامه ها نوشتند: بر خورد یک موتور سیکلت با دیوار ساختمانی، حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند ودیگری در گذشت...

مرد جوان از خراب شدن ترمز آگاهی یافته بود، اما بدون اینکه همسرش را مطلع کند ، با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار جمله ی "دوستت دارم " را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند.

لبخند را فراموش نکنید :)

دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه می رفت و برمی گشت . با این که آن روز صبح،هوا زیاد خوب نبود وآسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمول همیشه ،پیاده به سوی مدرسه راه افتاد .

بعد از ظهر که شد،هوا رو به وخامت گذاشت وتوفان و رعد وبرق شدیدی در گرفت.

مادر کودت نگران شده بود که مبادا دخترش در راه بازگشت ،از توفان بترسد یا این که رعد وبرق بلایی سر او بیاورد؛ به همین جهت تصمیم گرفت که با اتومبیل خود به دنبال دخترش برود...

با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید ،با عجله سوار ماشینش شد و به طرف مدرسه ی دخترش حرکت کرد .

در وسط های راه ، ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف خانه در حرکت بود ،ولی با هر رعد و برق که آسمان روشن می شد ، او می ایستاد ،به آسمان نگاه می کرد و لبخند می زد . این کار را با هر دفعه رعد و برق تکرار می کرد !

زمانی که مادر ،اتومبیل خود را به کنار دخترک رساند ،شیشه ی پنجره را پایین کشید و از او پرسید :عزیزم ،چه کار می کنی ؟!چرا همین طور بین راه می ایستی؟

دخترک پاسخ داد :سلام مامان من سعی می کنم صورتم قشنگ به نظر بیاد ، چون خدا داره ار من عکس می گیرد!

در هنگام رویارویی با مشکلات زندگی لبخند را فراموش نکنید ! خداوند ناظر ماست.

خانه تکانی دل ...

غصه هایت که ریخت، تو هم همه را فراموش کن 



دلت را بتکان

اشتباههایت وقتی افتاد روی زمین

بگذار همانجا بماند

فقط از لا به لای اشتباه هایت، یک تجربه را بیرون بکش

قاب کن و بزن به دیوار دلت

...

دلت را محکم تر اگر بتکانی

تمام کینه هایت هم می ریزد

و تمام آن غم های بزرگ

و همه حسرت ها و آرزوهایت

حالا آرام تر، آرام تر بتکان

تا خاطره هایت نیفتد

تلخ یا شیرین، چه تفاوت می کند؟

خاطره، خاطره است

باید باشد، باید بماند


...


کافی ست؟

نه، هنوز دلت خاک دارد

یک تکان دیگر بس است

تکاندی؟

دلت را ببین

چقدر تمیز شد... دلت سبک شد؟

حالا این دل جای "او"ست

دعوتش کن

این دل مال "او"ست...

همه چیز ریخت از دلت، همه چیز افتاد و حالا


و حالا تو ماندی و یک دل

یک دل و یک قاب تجربه

یک قاب تجربه و مشتی خاطره

مشتی خاطره و یک "او"

* خدای مهربانی ها *

منم زیبا ...

که زیبا بنده ام را دوست دارم
تو بگشا گوش دل ...
پروردگارت با تو می گوید
تو را در بیکران دنیای تنهایان ، رهایت من نخواهم کرد
رها کن غیر من را ، آشتی کن با خدای خود
تو غیر از من چه می جویی ؟
تو با هر کس به غیر از من چه می گویی ؟
تو راه بندگی طی کن عزیز من ؛ خدایی خوب می دانم
تو دعوت کن مرا با خود به اشکی ، یا خدایی میهمانم کن
که من چشمان اشک آلوده ات را دوست می دارم
طلب کن خالق خود را، بجو ما را
تو خواهی یافت که عاشق می شوی بر ما و عاشق می شوم بر تو
که وصل عاشق و معشوق هم ، آهسته می گویم خدایی عالمی دارد
تویی زیباتر از خورشید زیبایم
تویی والاترین مهمان دنیایم که دنیا بی تو 
چیزی چون تو را کم داشت وقتی تو را من آفریدم ، بر خودم احسنت می گفتم
مگر آیا کسی هم با خدایش قهر می گردد ؟
هزاران توبه ات را گرچه بشکستی ...
ببینم من تو را از درگهم راندم ؟ که می ترساندت از من ؟
رها کن آن خدای دور ؟! آن نامهربان معبود ، آن مخلوق خود را
این منم پروردگار مهربانت * خالقت * اینک صدایم کن مرا با قطره اشکی
به پیش آور دو دست خالی خود را
با زبان بسته ات کاری ندارم ،
لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم غریب این زمین خاکی ام
آیا عزیزم حاجتی داری ؟
بگو جز من کس دیگر نمی فهمد، به نجوایی صدایم کن
بدان آغوش من باز است
قسم بر عاشقان پاک با ایمان
قسم بر اسب های خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن تکیه کن بر من
قسم بر روز ، هنگامی که عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن اما دور ، رهایت من نخواهم کرد
برای درک آغوشم ، شروع کن
یک قدم با تو ، تمام گام های مانده اش با من
تو بگشا گوش دل ، پروردگارت با تو می گوید
تو را در بیکران دنیای تنهایان ، رهایت من نخواهم کرد ...

واقعا" که چقدر زیبا بود ...

آرامش ...

 
آرامش چیست؟
نگاه به گذشته و شکر خدا.
نگاه به آینده و اعتماد به خدا.
نگاه به اطراف و جستجوی خدا.
نگاه به درون و دیدن خدا .
لحظه هایتان سرشار از بوی خدا

سیت دوست داشتنی

 

شخصیت کارتونی بسیار دوست داشتنی مورد علاقه ام ، سیت کوچولوی خودم