* آوای شاپرک ها *

* آوای شاپرک ها *

سلام به شما دوستان خوبم ، به وبلاگ آبجی صبا ( وب خودتون ) خوش اومدین .
* آوای شاپرک ها *

* آوای شاپرک ها *

سلام به شما دوستان خوبم ، به وبلاگ آبجی صبا ( وب خودتون ) خوش اومدین .

دوستان خوبم نوروز باستانی مبارکتان باد :)




یا مقلب ، قلب ما در دست توست
یا محول ، حال ما سرمست توست
کن تو تدبیری که در لیل و نهار
حال و قلب ما شود همچون بهار


به اندازه تمام شکوفه های بهاری برای همه ی شما خوبانم آرزوهای خوب دارم
...

و من آرزومند آرزوهایتان :)



آخرین لحظه های زمستانتان ، پر از نم نم آرزوهای قشنگ
اولین لحظه های بهارتان ، از نم نم آن سبزرنگ
و من آرزومند آرزوهایتان


خدا با ما هست ...


گر سینه شود تنگ ، خدا با ما هست

گر پای شود لنگ ، خدا با ما هست

دل را به حریم عشق بسپار و برو

فرسنگ به فرسنگ خدا با ما هست

یه مشت شکلات ...


دختر کوچولو وارد بقالی شد ، کاغذی رو به طرف بقال دراز کرد و گفت: مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش.

بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندی زد و گفت: چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می‌دی، می‌تونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری .

اما دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد ، مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلات‌ها خجالت می‌کشه گفت: دخترم! خجالت نکش ، بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار ، دخترک پاسخ داد: عمو! نمی‌خوام خودم شکلاتها رو بردارم، نمی‌شه شما بهم بدین؟

بقال با تعجب پرسید: چرا دخترم؟ مگه چه فرقی می‌کنه؟ و دخترک با خنده‌ای کودکانه گفت : آخه مشت شما از مشت من بزرگتره :)

بعضی وقتها حواسمون به‌اندازه یه بچه کوچولو هم جمع نیس که بدونیم و مطمئن باشیم که مشت خدا از مشت ما بزرگتره ...

امام صادق علیه السلام در دعایی می‌فرماید: یَا مُعْطِیَ الْخَیْرَاتِ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ أَعْطِنِی مِنْ خَیْرِ الدُّنْیَا وَ الْآخِرَةِ مَا أَنْتَ أَهْلُه‏

ای عطا کننده‌ی خیرها! بر محمد و آل محمد درود و رحمت فرست و به من خیر دنیا و آخرت را ـ آن چنان که در خور تو است ـ عطا نما. کافی، ج۲،


مطلب ارسالی از طرف دوست خوبم سمیرا جان :)

من خدا را ...


من خدا را در کسانی دیدم ، که بی هیچ توقعی ، مهربانند ...


توانایی برخورد با غم و اندوه ...




انشاالله که هممون این توانایی رو داشته باشیم 

و اما قضیه ی 3 نفر :)

از 3 نفر هرگز متنفر مباش : متولدین فروردین . مهر . اسفند ، چون بهترین هستند .


3 نفر رو هرگز نرنجون : متولدین اردیبهشت . تیر . دی ، چون صادق هستند .


 3نفر رو هیچوقت نذار از زندگیت بیرون برن : متولدین شهریور . آبان . آذر ، چون به درد دلت گوش میکنن .


 3نفر رو هرگز از دست نده : متولدین مرداد . خرداد . بهمن ، چون دوست واقعی هستن .


دوستت دارم را ...

 * دوستت دارم * را ...

من دلاویزترین شعر جهان یافته ام

دامن پر کن از این گل که دهی هدیه به خلق

که بری خانه ی دشمن

که فشانی بر دوست

راز خوشبختی هر کس به پراکندن اوست ...

در دل مردم عالم به خدا ...

نور خواهد بخشید

روح خواهد پاشید


حکایت یک سفارش محبت آمیز ...

 

*حکایت یک سفارش محبت آمیز...*

قهوه‌ی مبادا...

* این داستان شما را بیشتر از یک فنجان قهوه‌ در یک روز سرد زمستانی گرم خواهد کرد . *

با یکی از دوستانم وارد قهوه‌خانه‌‌ای کوچک شدیم و سفارش‌ دادیم...

به سمت میزمان می‌رفتیم که دو نفر دیگر وارد قهوه‌خانه شدند...

و سفارش دادند:  پنج‌تا قهوه لطفا... دوتا برای ما و سه تا هم *قهوه مبادا*...

سفارش‌شان را حساب کردند، و دوتا قهوه‌شان را برداشتند و رفتند...

از دوستم پرسیدم: ماجرای این قهوه‌های مبادا چی بود؟

دوستم گفت: اگه کمی صبر کنی بزودی تا چند لحظه دیگه حقیقت رو می‌فهمی...

  ادامه مطلب ...

زندگی ...

زندگی را تو بساز

نه بدان ساز که سازند و پذیری بی حرف

زندگی یعنی جنگ

تو بجنگ

زندگی یعنی عشق

تو بدان عشق بورز



آرامش سنگ یا برگ ...

مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود. مرد سالخورده ای از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حال پریشا نش شد وکنارش نشست . مرد جوان بی اختیار گفت: عجیب آشفته ام و همه چیز در زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم ونمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟ مرد سالخورده برگی از درختی کند و آن را داخل نهر آب انداخت وگفت : به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آب می سپارد وبا آن می رود ، سپس سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت . سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرورفت و در عمق آب کنار بقیه ی سنگ ها قرار گرفت مرد سالخورده گفت : این سنگ را هم که دیدی . به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و درعمق نهر قرار گیرد ، اما امواجی را روی آب ایجاد کرد و بر جریان آب تاثیر گذاشت حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را ؟ مرد جوان مات ومتحیر به او نگاه کرد و گفت: اما برگ که آرام نیست او با هر ا فت و خیز آب نهر بالا و پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست!؟ لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم مرد سالخورده لبخندی زد و گفت: پس حال که خودت انتخاب کردی چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری زندگی ات می نالی؟ اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی ...آرام و قرار خود را از دست مده در عوض از تاثیری که بر جریان زندگی داری خشنود باش ، مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست واز مرد سالخورده پرسید:  شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می کردید یا آرامش برگ را ؟ پیرمرد لبخندی زد و گفت: من تمام زندگی ام خودم را با اطمینان به خالق رودخانه هستی به جریان زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی شوم من آرامش برگ را می پسندم ولی می دانم که خدایی هست که هم به سنگ توانایی ایستادگی را داده است و هم به برگ توانایی همراه شدن با افت و خیزهای سرنوشت.

دوست من ... برگ یا سنگ بودن ، انتخاب با توست ...


مطلب بسیار زیبا ، برگرفته از وبلاگ http://kindness.blogsky.com