" قیصر امین پور "می گوید:
آدمهایی هستند در زندگیتان نمی گویم خوبند یا بد...
چگالی وجودشان بالاست...
افکار...
حرف زدن ...
رفتار...
محبت داشتنشان...
وهر جزیی از وجودشان امضاء دار است ...
یادت نمیرود" هستن هایشان را ..."
بس که حضورشان پر رنگ است
رد پاحک میکنند اینها روی دل وجانت ...
بس که "بلدند" باشند...
این آدمها را باید قدر بدانی .
واگر نه...
دنیا پر است از آن دیگرهای بی امضایی که شیب منحنی حضورشان همیشه ثابت است ...
بعضی از آدمها ترجمه شده اند...
بعضی از آدمها فتوکپی آدمهای دیگرند...
بعضی از آدمها با چند درصد تخفیف به فروش میرسند...
و بعضی فقط جدول و سرگرمی دارند...
بعضی از آدمها خط خوردگی دارند...
بعضی از آدمها را چند بار باید بخوانیم
تا معنی آنها را بفهمیم...
و بعضی آدمها را باید نخوانده کنار گذاشت ...
و از روی بعضی آدمها باید مشق نوشت و از روی بعضی از آدمها جریمه...
پارسال خرداد ماه وسیله ای خریدم، دو تا کارگر گرفتم برا حملش ، گفتن ۴۰ تومن من هم چونه زدم کردمش ۳۰ تومن ، بعد پایان کار، توی اون هوای گرم سه تا ۱۰ تومنی دادم بهشون ، یکی از کارگرا ۱۰تومن برداشت و ۲۰ تومن داد به اون یکی گفتم مگر شریک نیستید؟ گفت چرا ولی اون عیالواره، احتیاجش از من بیشتره ، من هم برای این طبع بلندش دوباره ۱۰ تومن بهش دادم تشکر کرد و دوباره ۵ تومن داد به اون یکی و رفتن ، داشتم فکر میکردم هیچ وقت نتونستم اینقدر بزرگوار و بخشنده باشم ، اونجا بود یاد جمله زیبایی که روی پل عابر خونده بودم افتادم :
بخشیدن دل بزرگ میخواد نه توان مالی……
«همه میتونن پولدار بشن اما همه نمیتونن بخشنده باشن ، پولدار شدن مهارته اما بخشندگی فضیلت»
«همه میتونن درس بخونن اما همه فهمیده نیستن ، با سواد شدن مهارته اما فهمیدگی فضلیت»
«همه بلدن زندگی کنن اما همه نمیتونن زیبا زندگی کنن ، زندگی عادته اما زیبا زیستن فضیلت»
" منبع : سایت موفقیت ، http://succes.ir "
کمی بالا و پایین فرم را ورانداز کردم. به نظرم یک فرم معمولی می آمد حاوی مشخصات خانمی که برای استخدام مراجعه کرده بود. پرسیدم: چی ش جالبه؟ گفت: مشخصات فردی ش رو ببین! شروع کردم به زیر لب خواندن مشخصات فردی … نام … نام خانوادگی … تا رسیدم به آنجا که بود ...
" فرزند: …" دیدم جلویش نوشته: " رضا و پروین". چند لحظه مکث کردم …؛
مکث مرا که دید٬ لبخندی زد و گفت: ببین٬ من هم به همین جا که رسیدم٬ مثل تو مکث کردم٬ بعدش به خانم متقاضی گفتم: چه جالب! … دو تا اسم نوشته اید ...
صدایش را صاف کرد و جواب داد: انتظار داشتید یک اسم بنویسم؟ خب … من فرزند دو نفر هستم نه فرزند یک نفر!
چند لحظه به فکر فرو رفتم ، به یاد آوردم که همیشه هنگام پر کردن فرم ها٬ بدون مکث و اتوماتیک جلوی قسمت " فرزند: …" فقط یک اسم می نوشتم: "علی"!
چطور تا به حال به چنین چیزی فکر نکرده بودم؟
دوستتون دارم مامان و بابای خوبم
" منبع : سایت موفقیت ، http://succes.ir "
نویسنده : جناب آقای سعید جنگجوی
همه چیز گاه اگر کمی تیره می نماید …
باز روشن می شود زود ،
تنها فراموش مکن این حقیقتی است : بارانی باید ٬ تا که رنگین کمانی
برآید
و لیموهایی ترش ، تا که شربتی گوارا فراهم شود
و گاه روزهایی در زحمت ،
تا که از ما ، انسان هایی تواناتر بسازد ؛
خورشید دوباره خواهد درخشید ، خیلی زود
و تو خواهی دید ...
ان شاءالله
پرسیدم....
چطور ، بهتر زندگی کنم ؟ با کمی مکث جواب داد :
گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر ، با اعتماد ، زمان حالت را بگذران
و بدون ترس برای آینده آماده شو .
ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز ،شک هایت را باور نکن
وهیچگاه به باورهایت شک نکن .
زندگی شگفت انگیز است ، در صورتیکه بدانی چطور زندگی کنی .
پرسیدم ....
آخر .... ،
و او بدون اینکه متوجه سؤالم شود ، ادامه داد :
مهم این نیست که قشنگ باشی ... ، قشنگ این است که مهم باشی ! حتی برای یک نفر .
کوچک باش و عاشق ... که عشق ، خود میداند آئین بزرگ کردنت را ..
بگذارعشق خاصیت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسی .
موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن ..
داشتم به سخنانش فکر میکردم که نفسی تازه کرد وادامه داد ...
هر روز صبح در آفریقا ، آهویی از خواب بیدار میشود و برای زندگی کردن
و امرار معاش در صحرا میچراید ،
آهو میداند که باید از شیر سریعتر بدود ، در غیر اینصورت طعمه شیر
خواهد شد ،
شیر نیز برای زندگی و امرار معاش در صحرا میگردد ، میداند که باید از
آهو سریعتر بدود ، تا گرسنه نماند ..
مهم این نیست که تو شیر باشی یا آهو ... ،
مهم اینست که با طلوع آفتاب از خواب بر خیزی و برای زندگیت ، با تمام
توان و با تمام وجود شروع به دویدن کنی ..
به خوبی پرسشم را پاسخ گفته بود ولی میخواستم باز هم ادامه دهد...،
که چین از چروک پیشانیش باز کرد و با نگاهی به من اضافه کرد :
زلال باش .... ، زلال باش .... ،
فرقی نمی کند که گودال کوچک آبی باشی ، یا دریای بیکران ،
زلال که باشی ، آسمان در تو پیداست ...
وقتی کلامی را جاری کردی ...
ارتعاشی می سازی و ارتعاش تو موجی می سازد در دل مخاطب ...
گاهی این موج می تواند کسی را به زیر برد و گاه به اوج ....
اولین کسی که به همراه این موج به بالا یا پائین میرود خود تو هستی ....
مگذار موج کلامت تو را به نزول سوق دهد ....
اگر نمی دانی نگو .... اگر می دانی به بهترین شیوه بگو ....
باید همواره زیبا ترین هایت را بر زبان آوری ، حتی به هنگام خشم ....
آنچه را که کلام تو جاری میسازد همه آنچیزی است که تو درآن لحظه هستی ....
مطلب زیبا : نوشته شده توسط جناب آقای مقدوری . کارمند بانک ملی
عتیقه فروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد. دید کاسه ای نفیس و قدیمی دارد که در گوشه ای افتاده و گربه در آن آب میخورد. دید اگر قیمت کاسه را بپرسد رعیت ملتفت مطلب میشود و قیمت گرانی بر آن می نهد. لذا گفت: عموجان چه گربه قشنگی داری آیا حاضری آن را به من بفروشی؟ رعیت گفت: چند می خری؟ گفت: یک درهم. رعیت گربه را گرفت و به دست عتیقه فروش داد و گفت: خیرش را ببینی. عتیقه فروش پیش از خروج از خانه با خونسردی گفت: عموجان این گربه ممکن است در راه تشنه اش شود بهتر است کاسه آب را هم به من بفروشی. رعیت گفت: قربان من به این وسیله تا به حال پنج گربه فروخته ام. کاسه فروشی نیست :)
دختر جوانی از مکزیک برای یک مأموریت اداری چند ماهه ، به آرژانتین منتقل می شود ، پس از دو ماه ، نامه ای از نامزد مکزیکی خود ، دریافت می کند با این مضمون : " لورای عزیز ، متأسفانه دیگر نمی توانم به این رابطه از راه دور ادامه بدهم من را ببخش و عکسی که به تو داده بودم را برایم پس بفرست."
دختر جوان رنجیده خاطر از رفتار فرد ، از همه همکاران و دوستانش می خواهد که عکسی از نامزد ، برادر ، پسرعمو ، پسردایی و ... خودشان به او قرض بدهند و همه آن عکس ها را که 56 تا بودند با عکس روبرت، نامزد بی وفایش ، در یک پاکت گذاشته و همراه با یادداشتی برایش پست می کند ، به این مضمون " روبرت عزیز ، مرا ببخش ، اما هر چه فکر کردم قیافه تو را به یاد نیاوردم ، لطفا" عکس خودت را از میان عکس های توی پاکت جدا کن و بقیه را به من برگردان."
سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی میکرد که وزیری داشت. وزیر همواره میگفت: هر اتفاقی که رخ میدهد به صلاح ماست. روزی پادشاه برای پوست کندن میوه کارد تیزی طلب کرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید، وزیر که در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایی که رخ میدهد در جهت خیر و صلاح شماست!
پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانی کردن وزیر را داد. چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شکار به نزدیکی جنگلی رفتند. پادشاه در حالی که مشغول اسب سواری بود راه را گم کرد و وارد جنگل انبوهی شد و از ملازمان خود دور افتاد، در حالی که پادشاه به دنبال راه بازگشت بود به محل سکونت قبیلههایی رسید که مردم آن در حال تدارک مراسم قربانی برای خدایانشان بودند، زمانی که مردم پادشاه خوش سیما را دیدند خوشحال شدند زیرا تصور کردند وی بهترین قربانی برای تقدیم به خدای آنهاست!
آنها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود بستند تا وی را بکشند، اما ناگهان یکی از مردان قبیله فریاد کشید: چگونه میتوانید این مرد را برای قربانی کردن انتخاب کنید در حالی که وی بدنی ناقص دارد، به انگشت او نگاه کنید! به همین دلیل وی را قربانی نکردند و آزاد شد.
پادشاه که به قصر رسید وزیر را فراخواند و گفت: اکنون فهمیدم منظور تو از اینکه میگفتی هر چه رخ میدهد به صلاح شماست چه بوده زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگیام نجات یابد اما در مورد تو چی؟ تو به زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت؟! وزیر پاسخ داد: پادشاه عزیز مگر نمیبینید، اگر من به زندان نمیافتادم مانند همیشه در جنگل به همراه شما بودم در آنجا زمانی که شما را قربانی نکردند مردم قبیله مرا برای قربانی کردن انتخاب میکردند، بنابراین میبینید که حبس شدن نیز برای من مفید بود!