When you were born, you were crying
And everyone around you was smiling
Live your life so at the end
You're the one who is smiling and everyone
Around you is crying
وقتی که به دنیا آمدی، تو گریه می کردی و اطرافیانت لبخند به لب داشتند آنگونه باش که در پایان زندگی تو تنها کسی باشی که لبخند بر لب داری و اطرافیانت گریه می کنند
ماه من غصه چرا؟
آسمان را بنگر، که هنوز، بعد صدها شب و روز
مثل آن روز نخست ، گرم و آبی و پر از مهر، به ما می خندد
ماه من ...
غصه اگر هست بگو تا باشد ...
معنی خوشبختی ، بودن اندوه است
ولی از یاد مبر، پشت هر کوه بلند ، سبزه زاریست پر از یاد خدا
....و در آن باز کسی می خواند
که خدا هست ، خدا هست و چرا غصه ؟ چرا؟
خدای قشنگم
خدای ما..
این روزها بیشتر حواست به ما باشد
می گویند بزرگترین شکست
از دست دادن ایمان است…
حواست باشد که ما شکست نخوریم..
ماهنوز هم تو را به نام قاضی الحاجات می خوانیم،
حتی اگر همه التماس هایمان را نادیده بگیری…
هنوز هم تو را ارحم الراحمین می دانیم
حتی اگر سخت بگیری…هنوز هم…
تو همان خدایی
اما ما
مگذار که از دست برویم آرام جانم…
ما امیدمان به توست…
برای دلمان امن یجیب بخوان…
امن یجیب بخوان تا آرام شود این مضطر…!
تا آرام بگیرد این قلب ناآرام
ما…
ما…
به حضورت
به نگاهت…
به یاریت نیازمندیم…
ساعت ها خیره میشوم به این آسمان ....
به آسمانی که ستاره هایش نوید شادی می آورند انگار ....
حال خوشیست اینجا ...
گویا غرق میشوی در آسمانی که تا خدا فاصله ای ندارد ....
و من به این اندک فاصله دلخوش میشوم ...
خدایا .........
گویی روبروی منی و من تو را میبینم ....
خدایا برای رهایی از این فاصله کافیست دستی را که به سویت روانه میدارم را بگیری ....
اما ....
رضأ به رضائک .....
گر سینه شود تنگ ، خدا با ما هست
گر پای شود لنگ ، خدا با ما هست
دل را به حریم عشق بسپار و برو
فرسنگ به فرسنگ خدا با ما هست
آتشی نمى سوزاند " ابراهیم " را
و دریایى غرق نمی کند " موسى " را
کودکی، مادرش او را به
دست موجهاى " نیل " می سپارد
تا برسد به خانه ی فرعونِ تشنه به خونَش
دیگری را برادرانش به
چاه مى اندازند
سر از خانه ی عزیز مصر درمی آورد
مکر زلیخا زندانیش می کند
اما عاقبت بر تخت ملک می نشیند
از این
" قِصَص " قرآنى هنوز هم نیاموختی ؟!
که اگر همه ی عالم قصد
ضرر رساندن به تو را داشته باشند
و خدا نخواهد ...
نمی توانند :)
او که یگانه تکیه گاه من و توست !
پس ...
به " تدبیرش "
اعتماد کن
به " حکمتش "
دل بسپار
به او " توکل "
کن
و به سمت او " قدمی
بردار"
تا ده قدم آمدنش به سوى
خود را به تماشا بنشینی ...
خدای مهربانم ...
در دلم مهر تو باشد ، دگرم هیچ مباد
دو جهان را چه کند گر تو کنی احسانش
آنکه دل پیش تو دارد ، چه غم از بود و نبود
وآنکه ره سوی تو پوید ، چه غم از پایانش ...
خدا از من پرسید: دوست داری با من مصاحبه کنی؟
پاسخ دادم: اگر شما وقت داشته باشید.
خدا لبخندی زد و پاسخ داد: زمان من
ابدیت است، چه سؤالاتی در ذهن داری که دوست داری از من بپرسی؟
من سؤال کردم: چه چیزی درآدمها شما را
بیشتر متعجب می کند؟
خدا جواب داد:
- اینکه از دوران کودکی خود خسته می
شوند و عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و دوباره آرزوی این را دارند که روزی بچه شوند.
- اینکه سلامتی خود را به خاطر بدست
آوردن پول از دست می دهند و سپس پول خود را خرج می کنند تا سلامتی از دست رفته را
دوباره باز یابند.
-اینکه با نگرانی به آینده فکر می کنند
و حال خود را فراموش می کنند به گونه ای که نه در حال و نه در آینده زندگی می کنند.
- اینکه به گونه ای زندگی می کنند که
گویی هرگز نخواهند مرد و به گونه ای می میرند که گویی هرگز نزیسته اند.
دست خدا دست مرا در بر گرفت و مدتی به
سکوت گذشت ...
سپس من سؤال کردم: به عنوان پرودگار،
دوست داری که بندگانت چه درسهایی در زندگی بیاموزند؟
خدا پاسخ داد:
- اینکه یاد بگیرند نمی توانند کسی را وادار
کنند تا بدانها عشق بورزد. تنها کاری که می توانند انجام دهند این است که اجازه دهند خود
مورد عشق ورزیدن واقع شوند.
- اینکه یاد بگیرند که خوب نیست خودشان
را با دیگران مقایسه کنند.
- اینکه بخشش را با تمرین بخشیدن یاد
بگیرند.
- اینکه رنجش خاطر عزیزانشان تنها چند
لحظه زمان می برد ولی ممکن است سالیان سال زمان لازم باشد تا این زخمها التیام
یابند.
- یاد بگیرند که فرد غنی کسی نیست که
بیشترین ها را دارد بلکه کسی است که نیازمند کمترین ها است.
- اینکه یاد بگیرند کسانی هستند که آنها
را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نمی دانند که چگونه احساساتشان را بیان کنند یا نشان دهند.
- اینکه یاد بگیرند دو نفر می توانند به
یک چیز نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند.
- اینکه یاد بگیرند کافی نیست همدیگر را
ببخشند بلکه باید خود را نیز ببخشند.
با افتادگی خطاب به خدا گفتم: از وقتی
که به من دادید سپاسگزارم، چیز دیگری هم هست که دوست داشته باشید آنها بدانند؟
پشت هر کوه بلند سبزه زاری است پر از یاد خدا
و در آن باغ کسی می خواند ، که خدا هست ، دگر غصه چرا ....
خدا گوید تو ای زیباتر از خورشید زیبایم
تو ای والا ترین مهمان دنیایم
بدان آغوش من باز است
شروع کن؛ یک قدم با تو
تمام گام های مانده ات با من
سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی میکرد که وزیری داشت. وزیر همواره میگفت: هر اتفاقی که رخ میدهد به صلاح ماست. روزی پادشاه برای پوست کندن میوه کارد تیزی طلب کرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید، وزیر که در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایی که رخ میدهد در جهت خیر و صلاح شماست!
پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانی کردن وزیر را داد. چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شکار به نزدیکی جنگلی رفتند. پادشاه در حالی که مشغول اسب سواری بود راه را گم کرد و وارد جنگل انبوهی شد و از ملازمان خود دور افتاد، در حالی که پادشاه به دنبال راه بازگشت بود به محل سکونت قبیلههایی رسید که مردم آن در حال تدارک مراسم قربانی برای خدایانشان بودند، زمانی که مردم پادشاه خوش سیما را دیدند خوشحال شدند زیرا تصور کردند وی بهترین قربانی برای تقدیم به خدای آنهاست!
آنها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود بستند تا وی را بکشند، اما ناگهان یکی از مردان قبیله فریاد کشید: چگونه میتوانید این مرد را برای قربانی کردن انتخاب کنید در حالی که وی بدنی ناقص دارد، به انگشت او نگاه کنید! به همین دلیل وی را قربانی نکردند و آزاد شد.
پادشاه که به قصر رسید وزیر را فراخواند و گفت: اکنون فهمیدم منظور تو از اینکه میگفتی هر چه رخ میدهد به صلاح شماست چه بوده زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگیام نجات یابد اما در مورد تو چی؟ تو به زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت؟! وزیر پاسخ داد: پادشاه عزیز مگر نمیبینید، اگر من به زندان نمیافتادم مانند همیشه در جنگل به همراه شما بودم در آنجا زمانی که شما را قربانی نکردند مردم قبیله مرا برای قربانی کردن انتخاب میکردند، بنابراین میبینید که حبس شدن نیز برای من مفید بود!
واقعا" که چقدر زیبا بود ...