روز تقسیم هستی بود ، هر کس پیش می آمد و چیزی طلب می کرد ...
کوه پیش آمد و از خدا استواری طلب کرد ، دریا موجهای نا آرامش را طلبید و گل زیبایی
را از او تمنا کرد و خورشید گرمای جان بخش طلب کرد و...
و در آخر انسان پیش آمد و از خداوند فقط یک قلب کوچک طلبید
قلبی کوچک اما به استواری کوه
قلبی کوچک اما نا آرام چون دریا
قلبی کوچک اما لطیف چون گلبرگ های گل سرخ
قلبی سوزان از آتش محبت چون خورشید
و قلبی کوچک اما آنقدر بزرگ که وقتی عاشق می شود می توان خدا را در آن جا داد
و چه آسان حرمت این های کوچک شکسته میشود .....
افسوس و صد افسوس ...
سلام میشه لطف کنی منو لینک کنی خبر بدی لینکت کنم
سلام . لینک شدید :)