کاش بارانی ببارد قلبها را تر کند
بگذرد از هفت بند ما، صدا را تر کند
قطره قطره رقص گیرد روی چتر لحظه ها
رشته رشته مویرگهای هوا را تر کند
بشکند در هم طلسم کهنه ی این باغ را
شاخه های خشک بی بار دعا را تر کند
مثل طوفان بزرگ نوح در صبحی شگفت
سرزمین سینه ها تا نا کجا را تر کند
چترها تان را ببندید ای به ساحل مانده ها
شاید این باران که می بارد شما را تر کند
شاعر : ناشناس
بوی باران ...
باز باران میچکد بر برگهای دفترم
قطره هایش واژه های خسته را جان می دهند ...
من به باران زنده می سازم احساس را
از همین رو شعرهایم بوی باران میدهند ...
اهل پاییزم ولی سرسبزی ام بی انتهاست
هر بهار از نو شکوفا می شود اندیشه ام
الفتی دیرینه دارم با هجوم گرد باد ...
یخ نمی بندد زمستان ، شاخ و برگ ریشه ام
در دلم آتشفشان ، بر دامنم گلهای سرخ
وای از آن روزی که داغ من بسوزاند زمین ...
بستر عمر من از افسوس و از حسرت تهی ست
من نخواهم گشت با اندوه غربت همنشین
سبزی ام را می سپارم بر دل دنیای شعر ...
با کلامم می نوازمهای مرده را
مرهمی همواره می یابم دل آزرده را ...
او که شعر بودنم را این چنین زیبا سرود
سینه ام را خانه ی عشق و امید و نور کرد
با تمام سردی و بی رنگی دنیای ما
زردی افسردگی را از وجودم دور کرد
وسعت دید مرا تا آسمانش اوج داد ...
و روحم را سبک چون قاصدکها آفرید
من نخواهم مرد حتی زیر صد خروار خاک
زنده میدارد مرا آنکس که دل را آفرید ...
شعر زیبا از غزل آرامش
در نوبتی دوباره دلت را مرور کن
از غم به هر بهانه ی ممکن عبور کن
گیرم تمام راه تو مسدود شد ، بگرد
یک آسمان تازه و یک جاده جور کن
غصه هایت که ریخت، تو هم همه را فراموش کن
دلت را بتکان
اشتباههایت وقتی افتاد روی زمین
بگذار همانجا بماند
فقط از لا به لای اشتباه هایت، یک تجربه را بیرون بکش
قاب کن و بزن به دیوار دلت
...
دلت را محکم تر اگر بتکانی
تمام کینه هایت هم می ریزد
و تمام آن غم های بزرگ
و همه حسرت ها و آرزوهایت
حالا آرام تر، آرام تر بتکان
تا خاطره هایت نیفتد
تلخ یا شیرین، چه تفاوت می کند؟
خاطره، خاطره است
باید باشد، باید بماند
...
کافی ست؟
نه، هنوز دلت خاک دارد
یک تکان دیگر بس است
تکاندی؟
دلت را ببین
چقدر تمیز شد... دلت سبک شد؟
حالا این دل جای "او"ست
دعوتش کن
این دل مال "او"ست...
همه چیز ریخت از دلت، همه چیز افتاد و حالا
و حالا تو ماندی و یک دل
یک دل و یک قاب تجربه
یک قاب تجربه و مشتی خاطره
مشتی خاطره و یک "او"
واقعا" که چقدر زیبا بود ...
آری تو راست میگویی ، آسمان مال من است ، پنجره ، فکر ، هوا ، عشق ، زمین ، مال من است .
اما سهراب تو قضاوت کن بر دل سنگ زمین جای من است ؟
من نمیدانم که چرا این مردم ، دانه های دلشان پیدا نیست ...
صبر کن ای سهراب
قایقت جا دارد ؟
من هم از همهمه ی داغ زمین بیزارم
به سراغ من اگر می آیید تند و آهسته چه فرقی دارد ؟
تو به هرجور دلت خواست بیا
مثل سهراب دگر جنس تنهایی من چینی نیست که ترک بردارد
مثل مرمر شده است ، چینی نازک تنهایی من....
باز باران با ترانه ، میخورد بر بام خانه
خانه ام کو ؟ خانه ات کو ؟ آن دل دیوانه ام کو ؟ روزهای کودکی کو ؟
فصل خوب سادگی کو ؟ یادت آید روز باران ! گردش یک روز دیرین ؟
پس چه شد دیگر ! کجا رفت ؟ خاطرات خوب و رنگین !
در پس آن کوی بن بست ! در دل ما آرزو هست ؟
غرق در غمهای امروز ! یاد باران رفته از یاد ، آرزوها رفته بر باد
باز باران میخورد بر بام خانه ، بی ترانه ، بی بهانه ، شایدم ... گم کرده خانه!