* آوای شاپرک ها *

* آوای شاپرک ها *

سلام به شما دوستان خوبم ، به وبلاگ آبجی صبا ( وب خودتون ) خوش اومدین .
* آوای شاپرک ها *

* آوای شاپرک ها *

سلام به شما دوستان خوبم ، به وبلاگ آبجی صبا ( وب خودتون ) خوش اومدین .

نازنین خدای من ...



نازنین خدای من!

همه ‌روز برای همه ی عزیزانم

عشق، سلامتی

آرامش ‌و نیکبختی

از درگاهت تمنا میکنم..

عطا بفرما به آنان؛ هرآنچه برایشان خیراست..

و قلبشان را لبریز مهربانی بفرما



مشتی دانه واسه گنجشکهای کوچولومون :)


صدقه امروزمان باشد
مشتی دانه
برای گنجشکها
شاید
با جیک جیکشان
دعایی کنند که
دلیل اجابت آرزویمان باشد


زمستونتون قشنگو رویایی


زنده باشی ای دوست :)



ماه آبان پایان یافت ، ماه باران وفا

چون بهاران که گذشت

آنچه زیبا آمد ، جوهر عاطفه است

که حکایت دارد ، از دل پاک شما

روزگارت خوش باد

همه روزت پُر مهر

زنده باشی ای دوست

صد بهاری دیگر


واسه خواهر جونم :)

خواهری دارم من

 که دلش به اندازه ی پرهای صداقت آبیست

خواهری دارم من

که نگاهش مواج.. و پر از دریا هاست

دلش از جنس صدف های قشنگ.. و همه مروارید

خواهری دارم من

که پری رخساریست، که ندارد مانند

خواهری دارم من

که به مهربانی ابرهای خداست

خواهری دارم من

که گلی هستو جداست ز همه گل های دگر

خواهری دارم من

کز همه هست بهتر

خواهری دارم من

دوستش دارم من


خواهر جونم، در دونه ی خودم، آبجی خوبم آرزوی قلبیم خوشبختیته عزیزدلم


زندگی ...

زندگیست دیگر ...

همیشه که همه ی رنگ هایش جور نیست،

همه ی سازهایش کوک نیست،

 حواست باشد به این روزهایی که دیگر بر نمی گردد ...

به فرصت هایی که مثل باد می آیند و می روند و همیشگی نیستند.

به این سالها که به سرعتِ برق گذشتند...

به جوانی که می رود،

به میانسالی که می آید،

حواست باشد به کوتاهی زندگی...

حس افتادن یک قطره باران، کفِ دست

یا خرامیدن یک قاصدکِ سرکش و مست

زندگی، شعر قشنگیست پُر از واژه ناب...

شعر را خوب بخوان، شاعر آن هرکه، که هست



آرزوها ...


آرزوها

پیله هایى در دل هستند

که با امید

چون پروانه اى بال گشوده

و به سوى خدا اوج میگیرند

امیدوارم پروانه ى آرزوهایتان

بر زیباترین گلهاى اجابت بنشیند


تمام سرمایه زندگیت ...


فراموش نکن

تمام سرمایه زندگیت

دعای خیر والدین است.

اعجازجمله معروفشان:

دستت به خاک بخورد، طلا شود

را دست کم نگیر

کمترین قدردانیت این است که

دوستت دارم هایت را از آنها دریغ نکنی


بعضی ها آرامش مطلقند...


بعضی ها شبیه عطر بهار نارنج هستند، آنقدر عمیقند که عطر بودنشان را می توانی تا آخرین ثانیه عمرت در وجودت ذخیره کنی. بعضی ها آرامش مطلقند، لبخندشان، تلألو برق چشمانشان، و اصل ِ کار تپش قلبشان انگار که یک دنیا آرامش را به وجودت تزریق می کند، آنقدر عزیزند آنقدر بزرگند که می ترسی نباشند و تو بمانی و یک دنیا حسرت، اصلا" خداوند در خلقت بعضی ها سنگ تمام گذاشته، سایه شان کم نشود از روزگارمان


امروز و هر روز ....


امروز یک فنجان لبخند به دوستت هدیه کن
یک فنجان مهربانی به همسایه ات
یک فنجان عشق به مادرت
فنجانی از احساس خوب، بردار و خودت بنوش
امروز یک فنجان عشق وصفا
یک فنجان خدا
بیشتر بنوش...

 arezohayeziba

باز کن پنجره را ...

 

باز کن پنچره را من تو را خواهم برد

به سر رود خروشان حیات

آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز

بهتر آن است که غفلت نکنیم از آغاز

.
.
.

  ... ...و ... ...

خانه ای میسازیم در بلندای بهار

بر درخت احساس، روی گلبرگ گل نسترنی که از آن عشق خدا می روید

از احساس گل سرخ مدد می گیریم ...



ای خدای مهربانم !!!

When you were born, you were crying
And everyone around you was smiling
Live your life so at the end
You're the one who is smiling and everyone
Around you is crying

وقتی که به دنیا آمدی، تو گریه می کردی و اطرافیانت لبخند به لب داشتند آنگونه باش که در پایان زندگی تو تنها کسی باشی که لبخند بر لب داری و اطرافیانت گریه می کنند




این آدمها را باید قدر بدانی ...

 

" قیصر امین پور "می گوید:

   آدمهایی هستند در زندگیتان نمی گویم خوبند یا بد...

  چگالی وجودشان بالاست...

                                 افکار...

                                         حرف زدن ...

                                                         رفتار...

                                                                  محبت داشتنشان...

  وهر جزیی از وجودشان امضاء دار است ...

                                                       یادت نمیرود" هستن هایشان را ..."

  بس که حضورشان پر رنگ است

                 رد پاحک میکنند اینها روی دل وجانت         ... 

                                                            بس که "بلدند" باشند...

   این آدمها را باید قدر بدانی .  

  واگر نه...

  دنیا پر است از آن دیگرهای بی امضایی که شیب منحنی حضورشان همیشه ثابت است ...

  بعضی از آدمها ترجمه شده اند...

                                           بعضی از آدمها فتوکپی آدمهای دیگرند...

 

  بعضی از آدمها با چند درصد تخفیف به فروش میرسند...

  و بعضی فقط جدول و سرگرمی دارند...

        

   بعضی از آدمها خط خوردگی دارند...

                         بعضی از آدمها را چند بار باید بخوانیم

                                                                تا معنی آنها را بفهمیم...

  و بعضی آدمها را باید نخوانده کنار گذاشت ...

  و از روی بعضی آدمها باید مشق نوشت و از روی بعضی از آدمها جریمه...


 

بخشیدن دل بزرگ میخواد نه توان مالی ...

پارسال خرداد ماه وسیله ای خریدم، دو تا کارگر گرفتم برا حملش ، گفتن ۴۰ تومن من هم چونه زدم کردمش ۳۰ تومن ، بعد پایان کار، توی اون هوای گرم سه تا ۱۰ تومنی دادم بهشون ، یکی از کارگرا ۱۰تومن برداشت و ۲۰ تومن داد به اون یکی گفتم مگر شریک نیستید؟ گفت چرا ولی اون عیالواره، احتیاجش از من بیشتره ، من هم برای این طبع بلندش دوباره ۱۰ تومن بهش دادم تشکر کرد و دوباره ۵ تومن داد به اون یکی و رفتن ، داشتم فکر میکردم هیچ وقت نتونستم اینقدر بزرگوار و بخشنده باشم ، اونجا بود یاد جمله زیبایی که روی پل عابر خونده بودم افتادم :

بخشیدن دل بزرگ میخواد نه توان مالی……

«همه میتونن پولدار بشن اما همه نمیتونن بخشنده باشن ، پولدار شدن مهارته اما بخشندگی فضیلت»

«همه میتونن درس بخونن اما همه فهمیده نیستن ، با سواد شدن مهارته اما فهمیدگی فضلیت»

«همه بلدن زندگی کنن اما همه نمیتونن زیبا زندگی کنن ، زندگی عادته اما زیبا زیستن فضیلت»


 " منبع :  سایت موفقیت ، http://succes.ir "

نویسنده : جناب آقای سعید جنگجوی         
    

من فرزند دو نفر هستم ....

در را زد و و وارد اتاق شد. مدیر یکی از بخشهای دیگر مؤسسه بود. یک فرم استخدامی پر شده دستش بود و بعد از حال و احوال مختصری٬ فرم را داد دست من و گفت: نگاه کن ، این چه جالبه !

کمی بالا و پایین فرم را ورانداز کردم. به نظرم یک فرم معمولی می آمد حاوی مشخصات خانمی که برای استخدام مراجعه کرده بود. پرسیدم: چی ش جالبه؟  گفت: مشخصات فردی ش رو ببین! شروع کردم به زیر لب خواندن مشخصات فردی … نام … نام خانوادگی … تا رسیدم به آنجا که بود ...

" فرزند: …" دیدم جلویش نوشته: " رضا و پروین". چند لحظه مکث کردم …؛

مکث مرا که دید٬ لبخندی زد و گفت: ببین٬ من هم به همین جا که رسیدم٬  مثل تو مکث کردم٬ بعدش به خانم متقاضی گفتم: چه جالب! … دو تا اسم نوشته اید ...

صدایش را صاف کرد و جواب داد: انتظار داشتید یک اسم بنویسم؟ خب … من فرزند دو نفر هستم نه فرزند یک نفر!

چند لحظه به فکر فرو رفتم ، به یاد آوردم که همیشه هنگام پر کردن فرم ها٬ بدون مکث و اتوماتیک جلوی قسمت " فرزند: …" فقط یک اسم می نوشتم: "علی"!

چطور تا به حال به چنین چیزی فکر نکرده بودم؟


دوستتون دارم مامان و بابای خوبم


 " منبع :  سایت موفقیت ، http://succes.ir "

نویسنده : جناب آقای سعید جنگجوی       

 

خدا هست ، دگر غصه چرا ...

ماه من غصه چرا؟

آسمان را بنگر، که هنوز، بعد صدها شب  و روز

مثل آن روز نخست ، گرم و آبی و پر از مهر، به ما می خندد

ماه من ...

غصه اگر هست بگو تا باشد ...

معنی خوشبختی ، بودن اندوه است

ولی از یاد مبر، پشت هر کوه بلند ، سبزه زاریست پر از یاد خدا

....و در آن باز کسی می خواند 

که خدا هست ، خدا هست و چرا غصه ؟ چرا؟


و تو خواهی دید ...


همه چیز گاه اگر کمی تیره می نماید 
باز روشن می شود زود ،
تنها فراموش مکن این حقیقتی است : بارانی باید ٬ تا که رنگین کمانی برآید
و لیموهایی ترش ، تا که شربتی گوارا فراهم شود
و گاه روزهایی در زحمت ،
تا که از ما ، انسان هایی تواناتر بسازد ؛
خورشید دوباره خواهد درخشید ، خیلی زود

و تو خواهی دید ...

ان شاءالله

زلال که باشی آسمان در تو پیداست ...

پرسیدم.... 
چطور ، بهتر زندگی کنم ؟ با کمی مکث جواب داد :

گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر ، با اعتماد ، زمان حالت را بگذران

و بدون ترس برای آینده آماده شو .
ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز  ،شک هایت را باور نکن

وهیچگاه به باورهایت شک نکن .
زندگی شگفت انگیز است ، در صورتیکه بدانی چطور زندگی کنی .
پرسیدم ....

آخر .... ،
و او بدون اینکه متوجه سؤالم شود ، ادامه داد :
مهم این نیست که قشنگ باشی ... ، قشنگ این است که مهم باشی ! حتی برای یک نفر .
کوچک باش و عاشق ... که عشق ، خود میداند آئین بزرگ کردنت را ..
بگذارعشق خاصیت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسی .
موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن ..
داشتم به سخنانش فکر میکردم که نفسی تازه کرد وادامه داد ...
 
هر روز صبح در آفریقا ، آهویی از خواب بیدار میشود و برای زندگی کردن و امرار معاش در صحرا میچراید ،
آهو میداند که باید از شیر سریعتر بدود ، در غیر اینصورت طعمه شیر خواهد شد ،
شیر نیز برای زندگی و امرار معاش در صحرا میگردد ، میداند که باید از آهو سریعتر بدود ، تا گرسنه نماند ..
مهم این نیست که تو شیر باشی یا آهو ... ،
مهم اینست که با طلوع آفتاب از خواب بر خیزی و برای زندگیت ، با تمام توان و با تمام وجود شروع به دویدن کنی ..
به خوبی پرسشم را پاسخ گفته بود ولی میخواستم باز هم ادامه دهد...،
که چین از چروک پیشانیش باز کرد و با نگاهی به من اضافه کرد
:
زلال باش .... ،‌ زلال باش .... ،
فرقی نمی کند که گودال کوچک آبی باشی ، یا دریای بیکران ،
زلال که باشی ، آسمان در تو پیداست ...

 
"امیر حجوانی"

ارتعاش همراه کلام ....

وقتی کلامی را جاری کردی ...

ارتعاشی می سازی و ارتعاش تو موجی می سازد در دل مخاطب ...

گاهی این موج می تواند کسی را به زیر برد و گاه به اوج ....

اولین کسی که به همراه این موج به بالا یا پائین میرود خود تو هستی .... 

مگذار موج کلامت تو را به نزول سوق دهد ....

اگر نمی دانی نگو .... اگر می دانی به بهترین شیوه بگو ....

باید همواره زیبا ترین هایت را بر زبان آوری ، حتی به هنگام خشم ....

آنچه را که کلام تو جاری میسازد همه آنچیزی است که تو درآن لحظه هستی ....


مطلب زیبا : نوشته شده توسط جناب آقای مقدوری . کارمند بانک ملی


پس از آفرینش آدم ...

پس از اَفرینش اَدم خدا گفت به او: نازنینم اَدم....

 با تو رازی دارم

 اندکی پیشتر اَی ...

 اَدم اَرام و نجیب ، اَمد پیش !!

 زیر چشمی به خدا می نگریست !!

 محو لبخند غم آلود خدا

 دلش انگار گریست .

 نازنینم اَدم: ( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید ) !!!

 یاد من باش ... که بس تنهایم !!

 بغض آدم ترکید، ... گونه هایش لرزید !!

 به خدا گفت :

 من به اندازه ی ...

 من به اندازه ی گلهای بهشت .... نه

 به اندازه عرش ... نه ... نه

 من به اندازه ی تنهاییت ، ای هستی من

 دوستدارت هستم !!

 اَدم ،.. کوله اش را بر داشت

 خسته و سخت قدم بر می داشت ...

 راهی ظلمت پر شور زمین ...

 زیر لبهای خدا باز شنید ،...

 نازنینم اَدم ... نه به اندازه ی تنهایی من ...

 نه به اندازه ی عرش... نه به اندازه ی گلهای بهشت !!!

 که به اندازه یک دانه گندم ، تو فقط یادم باش !!!!




میتوان ...


می توان با هیچ ساخت

می توان صدبار هم

مهربانی را

خدا را

عشق را

با لبی خندان تر از یک شاخه گل تفسیر کرد

می توان بیرنگ بود

همچو آب چشمه ای ، پاک و زلال

میتوان در فکر باغ و دشت بود

عاشق گلگشت بود

می توان این جمله را در دفتر فردا نوشت :

"" خوبی از هر چیز دیگر بهتر است ! "



 شعر : * هادی خسروی پور *

یه مشت شکلات ...


دختر کوچولو وارد بقالی شد ، کاغذی رو به طرف بقال دراز کرد و گفت: مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش.

بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندی زد و گفت: چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می‌دی، می‌تونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری .

اما دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد ، مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلات‌ها خجالت می‌کشه گفت: دخترم! خجالت نکش ، بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار ، دخترک پاسخ داد: عمو! نمی‌خوام خودم شکلاتها رو بردارم، نمی‌شه شما بهم بدین؟

بقال با تعجب پرسید: چرا دخترم؟ مگه چه فرقی می‌کنه؟ و دخترک با خنده‌ای کودکانه گفت : آخه مشت شما از مشت من بزرگتره :)

بعضی وقتها حواسمون به‌اندازه یه بچه کوچولو هم جمع نیس که بدونیم و مطمئن باشیم که مشت خدا از مشت ما بزرگتره ...

امام صادق علیه السلام در دعایی می‌فرماید: یَا مُعْطِیَ الْخَیْرَاتِ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ أَعْطِنِی مِنْ خَیْرِ الدُّنْیَا وَ الْآخِرَةِ مَا أَنْتَ أَهْلُه‏

ای عطا کننده‌ی خیرها! بر محمد و آل محمد درود و رحمت فرست و به من خیر دنیا و آخرت را ـ آن چنان که در خور تو است ـ عطا نما. کافی، ج۲،


مطلب ارسالی از طرف دوست خوبم سمیرا جان :)

دوستت دارم را ...

 * دوستت دارم * را ...

من دلاویزترین شعر جهان یافته ام

دامن پر کن از این گل که دهی هدیه به خلق

که بری خانه ی دشمن

که فشانی بر دوست

راز خوشبختی هر کس به پراکندن اوست ...

در دل مردم عالم به خدا ...

نور خواهد بخشید

روح خواهد پاشید


حکایت یک سفارش محبت آمیز ...

 

*حکایت یک سفارش محبت آمیز...*

قهوه‌ی مبادا...

* این داستان شما را بیشتر از یک فنجان قهوه‌ در یک روز سرد زمستانی گرم خواهد کرد . *

با یکی از دوستانم وارد قهوه‌خانه‌‌ای کوچک شدیم و سفارش‌ دادیم...

به سمت میزمان می‌رفتیم که دو نفر دیگر وارد قهوه‌خانه شدند...

و سفارش دادند:  پنج‌تا قهوه لطفا... دوتا برای ما و سه تا هم *قهوه مبادا*...

سفارش‌شان را حساب کردند، و دوتا قهوه‌شان را برداشتند و رفتند...

از دوستم پرسیدم: ماجرای این قهوه‌های مبادا چی بود؟

دوستم گفت: اگه کمی صبر کنی بزودی تا چند لحظه دیگه حقیقت رو می‌فهمی...

  ادامه مطلب ...

زندگی ...

زندگی را تو بساز

نه بدان ساز که سازند و پذیری بی حرف

زندگی یعنی جنگ

تو بجنگ

زندگی یعنی عشق

تو بدان عشق بورز



آرامش سنگ یا برگ ...

مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود. مرد سالخورده ای از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حال پریشا نش شد وکنارش نشست . مرد جوان بی اختیار گفت: عجیب آشفته ام و همه چیز در زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم ونمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟ مرد سالخورده برگی از درختی کند و آن را داخل نهر آب انداخت وگفت : به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آب می سپارد وبا آن می رود ، سپس سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت . سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرورفت و در عمق آب کنار بقیه ی سنگ ها قرار گرفت مرد سالخورده گفت : این سنگ را هم که دیدی . به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و درعمق نهر قرار گیرد ، اما امواجی را روی آب ایجاد کرد و بر جریان آب تاثیر گذاشت حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را ؟ مرد جوان مات ومتحیر به او نگاه کرد و گفت: اما برگ که آرام نیست او با هر ا فت و خیز آب نهر بالا و پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست!؟ لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم مرد سالخورده لبخندی زد و گفت: پس حال که خودت انتخاب کردی چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری زندگی ات می نالی؟ اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی ...آرام و قرار خود را از دست مده در عوض از تاثیری که بر جریان زندگی داری خشنود باش ، مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست واز مرد سالخورده پرسید:  شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می کردید یا آرامش برگ را ؟ پیرمرد لبخندی زد و گفت: من تمام زندگی ام خودم را با اطمینان به خالق رودخانه هستی به جریان زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی شوم من آرامش برگ را می پسندم ولی می دانم که خدایی هست که هم به سنگ توانایی ایستادگی را داده است و هم به برگ توانایی همراه شدن با افت و خیزهای سرنوشت.

دوست من ... برگ یا سنگ بودن ، انتخاب با توست ...


مطلب بسیار زیبا ، برگرفته از وبلاگ http://kindness.blogsky.com

به تن لحظه ی خود جامه ی اندوه مپوشان هرگز ...


نه تو میمانی ، نه اندوه میماند و نه هیچیک از مردم این آبادی ...

به حباب نگران لب یک رود قسم ،


و به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت !

غصه هم میگذرد ، آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند ...


لحظه ها عریانند ...

به تن لحظه ی خود جامه ی اندوه مپوشان هرگز ...


شعر : * سهراب سپهری *

کودکی ...

کاش میشد بچـگی را زنده کرد..

کودکی شد کودکانه گـریه کرد...

شعر قــــــهر قـــــهر تا قیامت را سرود!!!

آن قیامت که دمــــی بیشتر نبود...

فــــــاصله با کودکی هامان چه کرد؟

کــــــــاش میشد بچگانه خـــــــــنده کرد!!!!"


مهربانی...

قلبت را با قضاوتهای بیهوده سنگین نکن ...


آنسان که باران بی چشمداشت ، فارغ از خوبیها و بدیها ...


بر همه جهان میبارد ...


بگذار مهربانیت بر همگان ، یکسان ببارد

به همه مهر بورز ...

به طبیعـت
به زمیــن
به ستـــاره
به قناری قفس
به هر آن چیز و هرآن کس که خدا ساخت
مهـــــــربان باش
مهربان باش چو ابر
با تـن نازک گل ، با زمخت تن خار
مهربان مثل نسیم ، مثل آیینه و آب
مثل خورشید درخشان که به هر ذره ی خاک
می درخشد همه روز از سر مهر
زشت و زیبا همه مخلوق خداست
به همه مهر بورز

بوی ماه مهر :)

سلااااااااااااااااااااام 

فرا رسیدن سال تحصیلی جدید را خدمت شما دوستان خوبم تبریک ویژه عرض میکنم و واسه همگیتون آرزوی موفقیت و سربلندی دارم .

یادش به خیر ، چقدر اون موقع ها واسه اول مهر ذوق و شوق داشتیم 

مهر قلبتون همیشه پایدار

کار زیبا و به یاد ماندنی معلم ...

روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم چند خط فاصله قرار دهند .

سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند .

بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هرکدام از دانش آموزان پس از اتمام ، برگه های خود را به معلم تحویل داده ، کلاس را ترک کردند .

حتما" ادامه داستان را ، در قسمت * ادامه مطلب * مطالعه فرمایید ...

ادامه مطلب ...

افسوس ...

روز تقسیم هستی بود ، هر کس پیش می آمد و چیزی طلب می کرد ... 
کوه پیش آمد و از خدا استواری طلب کرد ، دریا موجهای نا آرامش را طلبید و گل زیبایی را از او تمنا کرد و خورشید گرمای جان بخش طلب کرد و...
و در آخر انسان پیش آمد و از خداوند فقط یک قلب کوچک طلبید
قلبی کوچک اما به استواری کوه
قلبی کوچک اما نا آرام چون دریا
قلبی کوچک اما لطیف چون گلبرگ های گل سرخ
قلبی سوزان از آتش محبت چون خورشید
و قلبی کوچک اما آنقدر بزرگ که وقتی عاشق می شود می توان خدا را در آن جا داد

و چه آسان حرمت این های کوچک شکسته میشود .....
افسوس و صد افسوس ...

* دوستت دارم *

زن و شوهر جوانی سوار بر موتور سیکلت در دل شب می راندند.

آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند...

زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم.

مرد جوان: نه، این جوری خیلی بهتره!

زن جوان: عزیزم خواهش میکنم، من خیلی می ترسم.

مرد جوان: خوب، اول باید بگی دوستم داری.

زن جوان: دوستت دارم؛ حالا می شه یواش تر برونی؟

مرد جوان: مرا محکم بگیر.

زن جوان: خوب، حالا می شه یواش تر برونی؟

مرد جوان: باشه، به شرط اینکه کلاه کاسکت منو بر داری و روی سرت بذاری؛ آخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه!

....

روز بعد روزنامه ها نوشتند: بر خورد یک موتور سیکلت با دیوار ساختمانی، حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند ودیگری در گذشت...

مرد جوان از خراب شدن ترمز آگاهی یافته بود، اما بدون اینکه همسرش را مطلع کند ، با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار جمله ی "دوستت دارم " را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند.

لبخند را فراموش نکنید :)

دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه می رفت و برمی گشت . با این که آن روز صبح،هوا زیاد خوب نبود وآسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمول همیشه ،پیاده به سوی مدرسه راه افتاد .

بعد از ظهر که شد،هوا رو به وخامت گذاشت وتوفان و رعد وبرق شدیدی در گرفت.

مادر کودت نگران شده بود که مبادا دخترش در راه بازگشت ،از توفان بترسد یا این که رعد وبرق بلایی سر او بیاورد؛ به همین جهت تصمیم گرفت که با اتومبیل خود به دنبال دخترش برود...

با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید ،با عجله سوار ماشینش شد و به طرف مدرسه ی دخترش حرکت کرد .

در وسط های راه ، ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف خانه در حرکت بود ،ولی با هر رعد و برق که آسمان روشن می شد ، او می ایستاد ،به آسمان نگاه می کرد و لبخند می زد . این کار را با هر دفعه رعد و برق تکرار می کرد !

زمانی که مادر ،اتومبیل خود را به کنار دخترک رساند ،شیشه ی پنجره را پایین کشید و از او پرسید :عزیزم ،چه کار می کنی ؟!چرا همین طور بین راه می ایستی؟

دخترک پاسخ داد :سلام مامان من سعی می کنم صورتم قشنگ به نظر بیاد ، چون خدا داره ار من عکس می گیرد!

در هنگام رویارویی با مشکلات زندگی لبخند را فراموش نکنید ! خداوند ناظر ماست.